وبلاگ شخصی وحید بهرامی
می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته بود و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد ، تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند؟
زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کنم، تا بت اعظم مرا ببخشد و به زندگی ام برکت جاودانه ارزانی دارد. استاد تبسمی کرد و گفت:(( اما این دختر عزیز ترین بخش وجود تو نیست که تصمم به هلاکتش گرفته ای. عزیزترین بخش وجود تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای آن کاهن دخترت را قربانی کنی هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!
زن اندکی مکث کرد. سپس دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و انگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از آن کاهن نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.
هیچ چیز از این ویرانگرتر نیست که متوجه شوی کسی که به آن اعتماد داشته ی عمری فریبت داده است.... در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و تنها یک گناه و آن جهل است.
منبع : http://vahidbahrime.rozblog.com]]>
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |